سلام بعد از مدت ها باز امروز دلم گرفت .نمی دونستم چگار کنم ،تصمیم گرفتم بنویسم تا اروم شم. هفته ی گذشته مثل امروز،روز عید قربان،یعنی 7 اذر تولدم بود.مثل هر سال هیچ کس تولد منو یادش نمونده بود.شب که شد خیلی دلم گرفت از این که کسی تولد منو یادش نمونده،به همین خاطر رفتم توی حیاط روی برگ های خشک کمی قدم زدم.از صدای فریاد برگ ها لذت میبردم و پاییز رو با تمام وجود احساس می کردم.وقتی که دلم کمی اروم تر شد برگشتم توی خونه.رفتم توی اتاقی که فقط نامزد خواهرم اونجا بود.با هم درمورد رمان جدیدم حرف میزدیم که یه دفه همه اومدن توی اتاق . یه کیک دست خواهرم بود و همه با هم دست میزدن و شعر تولدت مبارکو می خوندن. واقعاً غافلگیر شده بودم.اصلا باور نمی کردم.همه دور من جمع شدن و تولدم و تبریک گفتن. همه تولدم رو تبریک گفتن به غیر از اونی که با تمام وجود دوسش دارم.خیلی برام ناراحت کننده بود که اون حتی یه تبریک خشک و خالی هم به من نگفت.اما هر چی بود اون شب،شب خاطره انگیزی واسه من شد. تبریک بگن جز اونی که فکر میکنی به خاطرش زنده ای. بعضی وقتا خیلی از دستش(عشقم)ناراحت میشم.مثل شب تولدم.بعضی وقتا از حرفاش لذت میبرم. بیشتر وقتا با هم دعوا میکنیم.بیشتر وقتا غرورمو زیر پاش له میکنه.بیشتر وقتا با احساساتم بازی می کنه. دیروز کلی به خودم و اون فکر کردم .به گذشته به حرفاش به کاراش ،اخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم،فقط یه سوال به هزاران سوال من اضافه شد.یه سوال خیلی مهم. یه سوال که هر چی فکر کردم نتونستم به جوابش برسم. اون سوال مهم اینه: آیا من عاشقانه دوسش دارم یا ازش متنفرم؟؟؟؟ من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم میروم از رفتنه من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنها تر از ما میروی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخورد های سرد را ******* ممنون که بازم مثل همیشه وقت گذاشتید و خوندید. نظر یادتون نره...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |